سه زن مکار

افزوده شده به کوشش: بهروز مدرس احمدی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابو القاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 459-467

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: سه زن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

قصه ای است از گروه قصه های مربوط به زن. در روایت «سه زن مکار» با ترفند شرط بندی، از حیله ها و زرنگی سه زن، سه حکایت می خوانیم. برنده ی این شرط بندی، زن پادشاه است که عالی ترین مقام و قَدَر قدرت ترین مرد را چنان بازی می دهد که مرد باورش می شود سال ها زندگی را خواب دیده است.

یکی بود یکی نبود. در روزگار قدیم یک روز سه زن توی حمام درباره ی مکر زنان با هم حرف می زدند. عاقبت با همدیگر دعواشان شد چون هر کدامشان می گفت: «من حیله بازترم!» القصه با هم شرط بستند که سال دیگر چنین موقعی در همان حمام جمع بشوند و هر حقه ای زده اند بگویند تا معلوم بشود، کی مکارتر است. یک پیرزن هم حَکَم و قاضیشان باشد. قرارشان را که گذاشتند، لباس پوشیدند و از حمام بیرون رفتند. یکی از آن ها زن تاجری بود. دومی زن کشاورز بود و سومی زن پادشاه. زن تاجر خیلی خوشگل و مقبول بود. در بین راه گوشه چشمی به یک جوان نشان داد. جوان دنبالش افتاد و رفت تا با هم وارد خانه ی زن شدند و به عیش و نوش مشغول شدند. حالا هر چه پسره عجله می کند، زن تاجر خود را دم پر نمی دهد و می گوید: «صبر کن تا ناهار درست کنم با هم بخوریم بعد با خیال راحت تو را به کام دل می رسانم.» خلاصه جونم به شما بگوید، زنگ آن قدر سر پسره را گرم کرد که یک وقت صدای در خانه بلند شد. زن با دست پاچگی گفت: «وای! خدا مرگم بدهد، شوهرم آمد! وای! این هیچوقت این موقع خانه نمی آمد. آقا بلند شو برو توی صندوق تا من درش را ببندم، این مردک میاد ناهار می خوره و میره آنوقت روز از نو روزی از نو.» جوان بیچاره لرزه به بدنش افتاد. هولکی رفت تو صندوق. زن در صندوق را بست و رفت در حیاط را باز کرد. شوهره آمد توی اتاق و گفت: «به به، چه ضیافتی! خوب خودت را درست کرده ای.» زن گفت: «مرد! بد وقتی آمدی و زدی تو ذوق ما. من یک جوانی را تور زدم آوردم منزل مشغول عیش و نوش بودیم، رسیدی و عیش ما را بهم زدی.» مرد از روی غیظ داد زد: «چه گفتی؟ راست میگی؟» زن گفت: «دروغم چیه؟ اینجا است. تو صندوق قایمش کرده ام.» مرد غضب کرد و مو بر اندامش راست شد. دست کرد شمشیر را برداشت که صندوق را با جوان چهار پاره کند. زن داد زد: «به صندوق چه کار داری؟ این کلید، بگیر درش را باز کن.» مرد کلید را گرفت. تا مرد کلید را گرفت زن پقی زد به خنده و گفت: «مرا یاد و ترا فراموش.» مرد که از این شوخی بیجا و بی مزه اوقاتش تلخ و خلقش تنگ شده بود کلید را پرت کرد و با قهر و غضب ناهار نخورده از خانه بیرون رفت. این زن و شوهر جناغ با هم شکسته بودند و یک سال گذشته بود و هیچکدام از دیگری نتوانسته بود ببرد. القصه، زن آمد در صندوق را باز کرد. جوان نیمه مرده را از صندوق بیرون آورد و گفت: «عزیزم دیگر گول نخوری ها!» آنوقت از خانه بیرونش کرد. حالا بشنوید از زن پادشاه. زن پادشاه رفت به قصر خودش و به ناهار پادشاه داروی بیهوشی زد. پادشاه خورد و بیهوش افتاد. زن بلند شد پادشاه را سر تا پا لخت کرد و یک دست لباس درویشی بهش پوشاند و دو نفر از غلامان محرم خود را صدا کرد و دستور داد پادشاه را به دوش گرفتند و بردند در یک مسجد خرابه ای که محل درویش های دوره گرد بود گذاشتند. زن پادشاه به یکی از درویش ها که آشنا بود سفارش کرد که تا یک سال پادشاه را به گدائی وادارد بعد هم به او وعده کرد که پس از یک سال انعام خوبی به او بدهد به شرط اینکه کسی از این راز خبردار نشود. یک شیشه ی سرکه هم به درویش داد که اذان صبح یک قطره در دماغ پادشاه بچکاند تا به هوش بیاید. خلاصه، زن پادشاه رفت و لباس پادشاهی پوشید و به جای پادشاه، اول صبح به تخت نشست و یکی از ندیم های دربار را که از خواص و محرم اسرار بود خواسته و گفت: «باید کاری بکنی که تا یک سال کسی از نبودن پادشاه اطلاع پیدا نکند و هر چه بخواهی بهت انعام می دهم.» ندیم انگشت بر چشم نهاد و قبول کرد و فوری با شمشیر برهنه آمد دم در ایستاد و به وزیران و امیران دستور داد در اتاق دیگری جمع شدند و خودش اوامر پادشاه را مطابق دستور زن پادشاه ابلاغ می کرد. آخر... زمانهای «قدیم ندیم» که رسم نبود وزرا هر طور و هر وقت که دلشان بخواهد پادشاه را ببینند و به حضور او بروند. مثلاً اسكندر ذوالقرنين وقتی نامه به پادشاهان می نوشت خودش نامه را می برد تا هم وضع مملکت را ببیند و هم بتواند در جواب پادشاهان به نام رسول آنچه لازمست و صلاح مملکت است سخن بگوید. کسی هم ایرادی نداشت که چرا پادشاه جان خودش را به خطر می اندازد. خلاصه ندیم پادشاه با کمک آن زن زیرک و دانا به کارها رتق و فتق می داد و امور ولایت را حل و فصل می کرد. حالا بشنو از حال پادشاه و درویش ها. اول سفیده ی صبح درویش ها از خواب بلند شدند و نماز خواندند و کشکول ها را گذاشتند که هر که هر چی دارد بیاورد میدان، دیدند یکی از درویش ها هنوز خوابیده است. یکی از آن ها زد به کف پاش و گفت: «اهوی گل مولا! نمازت قضا شد!» دید نه خبری نیست. آن یکی هلش داد این یکی هلش داد دیدند مثل اینکه مرده است. یکی از درویش ها گفت: «کارش نداشته باشید دیشب دیر آمده بگذارید بخوابد تا من درستش کنم. گمان می کنم دیشب بنگ خورده زیادیش کرده.» آنوقت دست برد در چنته اش و یک شیشه سرکه بیرون آورد و یک قطره در دماغ پادشاه چکانید. پادشاه یکدفعه از خواب بیدار شد و به اطراف نگاه کرد و گفت: «عجب!... خواب می بینم یا بیدارم؟» آنوقت بی اختیار صدا زد: «آهای غلام آهای یاقوت آهای زمرد!» که یکدفعه درویش ها زدند زیر خنده و گفتند: «گل مولا کمتر می خوردی نکنه چرس کشیده ای یا بنگ زیاد خورده ای؟! بله مال مفت و دل بی رحم!...» پادشاه دیوانه وار بلند شد و به خودش نگاه کرد و دید لباس درویشی پوشیده و تبرزین و رشمه و پیراهن راسته و تاج و بوق و وصله های درویشی دارد، گفت: «یعنی چه؟» دو مرتبه داد زد: «آهای بی بی!» حالا دیگر زنش را صدا می کند. دومرتبه درویش ها زدند زیر خنده. یکی گفت: «این یکی را ما نداشتیم.» دومی گفت: «چرا، این دیشب آمده اسمش هم بوق علیشاه است پارسال هم با هم بودیم و سر خرمن های مردم یوخا می گرفتیم خیلی ها به ما دادند با هم باد کشیدیم و همان جا هم زیر درخت ها شب خوابیدیم.» آن یکی درویش گفت: «هان. من هم می شناسمش. بوق علیشاه جون! دیشب قهوه خانه بودی و تند رفتی.» و هر کدام به زبانی به او طعنه زدند. خلاصه پادشاه دیوانه وار کشکول را سر دست انداخت و رشمه را باز کرد و دور سر پیچید و بیرون آمد. آن درویشی که نگهبانش بود دنبالش راه افتاد و هی او را نصیحت میکرد که: «بوق علیشاه جون! عزیزم حالت خرابه کجا میری؟» بوق علیشاه اصلاً اعتنایی نکرد و هی این طرف و آن طرف رفت تا رسید به در دارالاماره خواست وارد قصر بشود. نگهبان گفت: «آهای درویش! دیوانه شده ای؟ کجا میری؟» باز بوق علیشاه اعتنایی نکرد و خواست زورکی برود توی قصر که نگهبان با چماق زد پشت گرده اش. بوق عليشاه بیهوش شد و افتاد. درویشی که نگهبانش بود رسید و بنا کرد التماس کردن که «ولش کنید حالش خرابه. حالا من می برمش توی قهوه خانه دو تا چای نبات بش میدم می خوره و حالش جا میاد» آنوقت نعش نیمه جان درویش را کول کرد و هن و هن کنان آورد توی مسجد و انداختش زمین و یک تکه کاه گل دم دماغش گرفت. کم کم هوش آمد و باز بنای بد ادائی و بد رفتاری را گذاشت که: «آقا من سلطانم.» آن درویشه از آن طرف گفت: «خوابت خیره. خوب دیگه چی چی توی خواب دیدی؟» آن یکی دیگر گفت: «بله آدم بدبخت خواب هاش هم اسباب بدبختیه.» یکی می گفت: «شاید او را جن زده باشد یک سوره یاسین با چند تا چارقل براش بخوانید حالش جا میاد.» خلاصه اینقدر سر به سرش گذاشتند تا پادشاه بنده ی خدا دید اگر اینطور پیش برود دیوانه اش می کنند. رو کرد به درویشی که جانش را از مهلکه نجات داده بود، گفت: «فقیر مولا مثل اینکه تو بهتر به درد دل من می رسی. مرا کی آورد اینجا؟» درویش گفت: «عمو جان گل مولا تو جن زده شده ای و فکر می کنی. این فکرهای بیجا را از سرت بیرون کن. لعنت خدا بر شیطان بفرست. الآن نزدیک ظهر است تا حالا همه ما را از کار بیکار کرده ای. پاشو چند در خانه برویم که احتیاجمان به خلق این زمان نباشد. اگر هم امروز حالش را نداری توی مسجد باش سیورساتی درست کن تا ما برویم به عشق مولا پرسه ای بزنیم و بیائیم.» پادشاه قبول کرد. درویش ها یکی یکی کشکول ها را برداشتند. یکی طرف بازار، دیگری دور خانه ها؛ یکی دیگر توی بازارچه ها رفتند و سر ظهر یکی یکی آمدند و هو حقی کشیدند و به بوق علیشاه هم برای خوابش مبارکباد گفتند اما بوق علیشاه را تیرش میزدی خونش در نمی آمد. همه که جمع شدند یک مرتبه یک یساول وارد شد یک ظرف پر از غذا و خورش آورد و گفت: «این را از مطبخ پادشاه نذر دراویش کرده اند بخورید بعد ظرفش را میام می گیرم.» آنوقت گذاشت و رفت. درویش ها یکی یکی به بوق علیشاه گفتند: «گل مولا خوابت تعبیر شد. انشاءالله هر شب از این خوابها ببینی.» پادشاه افسون شده بوی غذاهای خودش به دماغش خورد قدری جان گرفت. درویش ها شروع کردند به خوردن ولی باز هم بوق علیشاه از گلوش پایین نمی رفت. درویشی که از ماجرا با خبر است و محافظ اوست گفت: «درویش، چرا درست غذا نمی خوری؟ این غذا از برکت قدم تُست وگرنه ما چنین روزی به خود ندیده بودیم. انشا الله که همیشه از این خواب ها ببینی ما را هم شاد کنی.» خلاصه خواهی نخواهی غذا خوردند و خوابیدند. باز درویش ها یکی یکی رفتند پی کار خودشان و بوق علیشاه تنها ماند. شب شد. درویش ها آمدند چای درست کردند و مشغول چای خوردن شدند. باز آن یساول وارد شد یک مجمعه ی پر از غذا آورد و ظرف قبلی را برد. درویش ها یک شکمی از عزا درآوردند و باز به برق علیشاه دعا کردند و مبارکباد گفتند. چند روزی به این منوال گذشت. کم کم غذای دربار یک روز در میان دو روز در میان شد تا به کلی قطع شد. حالا دیگر بوق علیشاه باید غذای درویشی بخورد. چیزی هم بلد نیست و کاری هم نمی داند. عاقبت به همان درویش رفیقش گفت یک مدحی یادش بدهد که او هم بتواند امرار معاش کند. درویش هم یک مدحی براش نوشت. پادشاه از بر کرد و خوب بلد شد. کشکول را انداخت به بازو و یک شاخه گل به دست گرفت و وارد بازار شد و شروع کرد به خواندن. آواز خوبی هم داشت. هر کس رسید صنار، ده شاهی، یک قَران انداخت توی کشکولش. ظهر که آمد مسجد شمرد ده تومان شده بود. درویش ها آفرین گفتند که: «بابا ایوالله تو که از همه ما زرنگ تری دیگر لازم نیست خواب ببینی. تا ظهر ده تومان تا شب هم ده تومان دیگه مرگ می خواهی برو جوباره.» خلاصه درویش تازه هواهای دوره ی قدرت از سرش پرید و شروع کرد به دنیاگردی. حالا این هم اینجا داشته باش، چند کلمه از زن سومی بشنو. او هم زن زرنگی بود. وقتی وارد خانه اش شد مقداری از گیاهان باددار به غذای شوهرش زد و به خورد او داد. بعد از چند ساعت شوهر دید سنگین شده. وقتی از خواب بیدار شد دید شکمش کمی نفخ کرده به زنش گفت: «نمی دانم چرا شکمم نفخ کرده؟» زن گفت: «طوری نیست پاشو برو بیرون بگرد تا خوب بشی.» شوهره رفت و باز زن از همان گیاه ها در غذا ریخت. شوهره خورد. صبح که از خواب بلند شد باد شکمش بیشتر شده بود. اوقاتش تلخ شد و گفت: «آخه من نمی دانم چه مرگم هست؟» زنک امروز هم سرش را گرم کرد. خلاصه یک معجونی درست کرد که باد توی دل شوهره می پیچید. شوهر بدبخت نصف شب بلند شد گفت: «اهوی اهوی؟! بلند شو دارم می میرم. باد دلم زیاد شد، یه چیزی تو دلم مثل مار اینطرف و آنطرف میره.» زن مکار دست برد اطراف شکم مرد یک دفعه گفت: «وای!... پناه بر خدا!... انگار حامله شده ای!» مرد خلقش تنگ شد و گفت: «آخه احمق! مگه مرد هم حامله می شه؟» زن گفت: «از کار خدا بعید نیست یکوقت دیدی شدی حالا می باد چکار کرد؟! بخواب تا من دوا درمونت کنم که بادبر باشه، باده خوب میشه ولی اگر خدای نخواسته حامله شده باشی درد شدت می کنه.» مرد دید چاره ای نیست آرام شد و زنش هم بلند شد و یک دوائی که پیش پیش آماده کرده بود و هم بادآور بود، هم دل درد خفیفی می داد، آورد و جوشاند و به خورد مرد بیچاره داد. هی دل مردک باد کرد و درد گرفت. مرد بیچاره مثل مار حلقه می زند و به خودش می پیچد. آخر شب هم معجونی به او داد که سست و بی حالش کرد و سرش روی دوش زنش افتاد و از حال رفت. زنک او را خواباند و قدری پهلوهایش را چرب کرد تا صبح مرد از خواب بیدار شد حالا دیگر شکم، حسابی و درست آمده بود بالا. مردک گفت: «ای زن! پاشو مرا ببر حکیم ببینیم چه دردی دارم؟!» زن گفت: «آخه مرد! اسباب بی آبروئی میشه و حکیم می فهمه تو حامله ای! دیگه آبرومون می ریزه.» خلاصه زنک مار با هر کلکی بود شوهره را نگذاشت از خانه بیرون برود و ضمناً با زن همسایه هم که فقیر بود و نزدیک زائیدنش بود قرار گذاشت شبی که او وضع حمل می کند بچه اش را به او بدهد تا او بچه را جا بزند. البته به زن فقير وعده کرد که در عوض این کار انعام خوبی به او می دهد. این ماجرا ماند و ماند تا شبی که نوبت وضع حمل زن همسایه بود، زن مکار یک داروئی بکار برد که مرد دوباره دلش درد گرفت و از شدت درد بیهوش شد و افتاد توی بغل زنش. زن هم می گفت: «الساعه بچه میاد راحت میشی. راستی مردا برم ماما بیارم؟» مرد گفت: «ترا خدا دیگه بیش از این آبروم را نبر.» خلاصه نزدیک صبح یک استکان چای شیرین به او داد قدری ساکت شد و سست شد و افتاد گردن زن که حالم داره بهتر میشه. زن گفت: «الان دیگه راحت میشی، مثل اینکه سر بچه داره پیدا میشه. صلوات بفرست، نترس. حالا خلاص میشی.» در این ضمن بچه ی همسایه هم به دنیا آمده بود. زنک دارویی به دماغ شوهرش زد. مردک بیهوش شد. زنک بچه را آورد گذاشت زیر پای مرد و یک قطره سرکه به صورت و دماغ مرد چکاند. مردک تا چشمش را باز کرد صدای گریه ی بچه بلند شد. زن گفت: «وای مرد! حالا چیکار کنیم پستانهایت هم که شیر نداره؟!» مرد بدبخت حاضر شد تمام اموال و دارایی خودش را به زن مصالحه کند به شرط اینکه رازش فاش نشود. زنک هم با زرنگی هر چه تمام تر بچه را برد داد به زن همسایه و پول فراوانی به آن ها داد، ولی نه آنها فهمیدند این چه موضوعی بود که این بچه را گرفت و پس داد، نه مرد فهمید که بچه ای که زائیده چطور شد. حالش هم خوب شد و اول صبح رفت سر کارش و انگار نه انگار که دردی داشته. خیال کرد زائیده و تمام شده است. خوب حالا برگردیم به داستان پادشاه و پرسه زدن و درویشی کردن. پس از یک سال که خوب به گدائی آموخته شد مطابق قراری که داشتند درویش آوردش در همان مسجد و شبانه از منزل پادشاه شامی تهیه کردند و آوردند برای درویش ها، اما غذای پادشاه در ظرف جداگانه ای بود و داروی بیهوشی به آن زده بودند که خورد و بیهوش شد. فوری چند تا یساول او را به دوش کشیدند و بردند به قصر توی اتاق خودش و رخت و لباس درویشی را از تنش در آوردند و لباس یک سال پیش را به او پوشاندند، ریشش را خضاب کردند و او را خواباندند. اذان صبح زن پادشاه شیشه ی سرکه را برد بالای سر شوهرش و یک قطره سرکه در دماغش چکانید. شاه از خواب بیدار شد دید ریش و سبیلش را خضاب کرده اند. پا شد نشست و با خودش گفت: «یعنی چه؟» آنوقت صدا زد: «این چه وضعیه؟ چرا سر به سرم گذاشته اید؟ کی به ریش من خضاب مالیده؟» زن پادشاه پرید توی اتاق و گفت: «تصدقت گردم چیه؟ آب میارم حنا را میشویم انگاری خوب رنگ گرفته!» پادشاه نگاهی به اطراف کرد که اینجا کجاست؟ رفیق درویشش کو؟ مرشدشان کجاست؟ زن پادشاه زد زیر خنده و صدا زد: «بلقیس جان بيا! بيا قبله ی عالم خواب دیده اند بیا ببریمشان حمام.» کنیزکان ریختند دور پادشاه و او را بغل کردند و بردند حمام و حسابی سر و تنش را شستند. پادشاه ماتش برده بود که یعنی چه؟ راستی خواب می بینم یا جن زده شده ام؟ از حمام بیرون آمد. شربت، شیرینی، گز، باقلوا، نان خشک و چای آوردند. با خودش گفت: «عجب! این چه حالیه؟» رو کرد به زنش و گفت: «آهای! من یک سال است کشکول به دست پرسه می زنم! مرا کجا بردید کجا آوردید؟ شهرهایی را که ندیده بودم پرسه زدم. شب و نصف شب در بیابان ها خوابیدم.» که یک وقت زنش از خنده غش کرد و گفت: «انشاءالله خوابت خیر است چون پادشاه خوش قلب و رعیت دوستی هستی، خواب هم که می بینی خواب مشغول کننده است خواب وحشت آور نیست.» پادشاه خواهی نخواهی قبول کرد که همه ی این ها را در خواب دیده است. وقتی سر یک سال شد سه نفر زن زیرک و دانا در حمام شدند و هر کدام شاهکار خود را گفتند. معلوم شد زیرکی زن پادشاه بالاتر از همه است و رودست ندارد. قصه ی ما به سر رسید. رفتیم بالا ماست بود پایین آمدیم دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد